آسمانآسمان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

زميني به وسعت آسمان

سزارین یا طبیعی...مساله این است!

ا مروز رفتیم دکتر... من: هی از من اصرار که تو رو خدا طبیعی میشه زایمان کنم!!! دکتر: هی از دکتر انکار که بابا همون اولی رو هم تا هفته ی 41 صبر کردی انگار نه انگار از درد زایمان خبری نبود!!! - من مبهوت حافظه ی دکتر جونم بودم - من: دوباره هی از من اصرار که تو رو خدا حالا یه جوری نمیشه طبیعی زایمان کنم!!! دکتر: هی از دکتر انکار!!! بعد دکتر جان ، یک نگاهی کرد که انگار بدت نمیومده که 6- 7 تا بچه بیاریاااااا!!!! من: انقدر ناراحتم از اون موقعی که فهمیدم سزارینی ها فقط 3 -4 تا بچه می تونن بیارن!!!!! دکتر: می خندید بهم... انگار آدم ندیده!!!!! من: ولی  هر چی خدا بخواد همون میشه!!! ...
27 دی 1391

تاپ تاپ تاپ تاپ...

عـــــــــــــــزيز دلم... صداي قلب نازنينت رو شنيدم.... ـــــــــــــــــــــــــــــــ اين صداي تپش قلبش نيست/در حسينيه ي دل سينه زني ست ـــــــــــــــــــــــــــــــ دعا مي کنم سرشار از محبت ائمه باشه و بتونه يَد ساز باشه. يد در زبان قرآن به توان اجرايي و قوه ي عمل انسان گفته مي شود که فرامين خدا را در زمين جاري مي کند. به همين اعتبار به بسياري از انبياء ذاليد(صاحب دست) گفته مي شود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ اگر بدونيد که چــــــــــقـــــــــــــــــدر خوشـــــــــــــــالم         ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ از همين جا ...
26 دی 1391

خواب عمه

امروز صبح عمه جونم زنگ زد به مامانم گفت که خواب دیده مامانم طبیعییییییی خیلی راحت توی خونه ی اونـــــــــــا توی حمومشون با عمه م و یکی از دوستامون من رو به دنیا آورده ... و من ازونایی داشتم که گل پسرا دارن آخ جون. کلا خواب عمه مون رو به فال نیـــــــــــــــک می گیریم. مخصوصا زایمان راحت و طبیعیش رو. برای عمه: ...
20 دی 1391

داستان 2

دیشب مامانم با یه دستش داداشم رو نوازش می کرد و با یک دستش من رو... قصه ی خانواده ی 3 نفره ای رو برامون گفت که اسم باباشون ابراهیم بود. اسم مادرشون هاجر. و نی نی 6 ماهه شون هم اسمعیل. گفت که خدا به بابا ابراهیم یه کار خیلی خیلی خیلی مهم سپرده بود که او مجبور شد زن و بچه ش رو توی بیابون رها کنه. از خوبی هاجر گفت و اینکه چه بانوی باوقاری بوده. بانویی که وقتی خبر بچه دار شدنش رو اون مهمونای سرزده بهش دادن، اونم توی پیری  با اضطراب زد توی صورتش که مگه من می تونم بچه دار بشم! حتما اونموقع نمیدونسته که توی تقدیرش بناست بچه ای در دامنش قرار داده بشه که الگوی بندگی خودش و پدرش باشه. و داستان حسین  علیه السلام ...
20 دی 1391

داستان 1

شب ها نوبتي هم باشه نوبت قصه ي شبانه ست. ديشب مامانم قصه ي يک مامان و بابايي رو برام تعريف کرد که محبتشون مثال زدني بود. ماماني که از همه چيزش براي بابا گذشت. و بابايي که  او هم همينطور بود براي ماماني. بابا خبر ناراحتي مامان رو که شنيد نزديک بود دق بکنه. از مسجد تا خونه که مي خواست خودش رو برسونه چندبار زمين خورد. و وقتي به خونه رسيد .... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داستان هاي ريشه اي، ريشه ي فرزندانمان را مي سازد. ازگفتن آن ها دريغ نکنيم. مخصوصا داستانهايي که در قرآن است. ...
16 دی 1391

اولين ويارونه

امروز اولين ويارونه ي بندانگشتي امان از من بريده بود! غروبي انقدر دلم آش رشته خواست که داشتم مي مردم-البته دور از جون- آش هر بيروني رو هم نمي خورم خب! کسي هم نبود بگم برام درست کنه. واسه همين پريدم توي آشپزخونه و عدس رو گذاشتم بپزه، بعد هر چي سبزي داشتم اعم از کوکو، پلو و حتي مقداري قورمه سبزي ريختم و اووووووووووووووووم بعد رشته و اووووووووووووووووم بعدش يک آش رشته ي باحال. کلي جاتون خالي! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. ناگفته نماند که پيشنهاد پختش رو زندايي بندانگشتي جون بهم داد که مراتب تشکرمون رو خدمتشون اعلام مي داريـــــــــــــــــــــــــم   ...
12 دی 1391